۹.۰۷.۱۳۸۸

پیکاسو

قرار بر این است که من دانشمند بشوم و زیاد دور و بر هنر نیایم.
اما خب چاره چیست
وقتی جوش و خروش خلق اثر هنری چنان در تو فوران می کند که بایدآن را با هر دو دست بر کاغذ پیاده نمائی.
من البته بادو دست فقط چرخ می کشم
چرخ چرخ چرخ
پدر می گوید :"تو باید ماشین بخار را دوباره اختراع کنی"




سرخ و سفیدو آبی

ای توپ سبز
ای توپ قرمز
تو نور زرد
پرت میشین به آسمون آبی
پیش کبوترای سفید
حالا
1 2 3


پارک پائیز

یک ظهر گرم پائیز
رفتیم به پارک جنگلی

حالا چقدر کاج آنجا بود
و یه عالمه میوه های گرد خط خطی

من همه رو یه جا جمع کردم
خسته شدم بس که از جوبا بالا و پائین رفتم

یکی از کاجا خیلی شاداب بود
خوش رنگ بود و بزرگ

چند بار می خواست گم بشه
اما زود پیداش کردم

آوردمش به خونه
مامان دستهای من و کاج رو شست

بابا بهش روغن پاشید
حالا یه توپ تازه دارم

۷.۲۲.۱۳۸۸

قالیچه حضرت سلیمون

اینم یه طرح سه بعدی از دختر خالم پروانه
ما که بر روی قالیچه خوابیده بودیم داشتیم در میان ابرها پرواز می کردیم
و خود را دیدیم که دلستانمان را بدرقه می کردیم
با ماشین و لبخند و هورا

شعر
ابر ما را می برد ایواله
چرخ و فلک می چرخد ایواله
بالا و پائین می پرد هی صدرا
رنج و غم دور ازماست ماشااله

۶.۰۴.۱۳۸۸

تابستان پر


کلاغ پر
جوجوپر
هومان ...
هومان که پر نداره
و من سر خوشم از این جاودانگی
تابستان هم پر
زمین و زمان هم پر
دریا و آب بازی آستین کوتاه هم پر
من می بینم که همه چیز می چرخد
دور من
دومین تابستان
3
4
5
.
.
تنها خداست
که نمی چرخد
و
من
که چون پروانه
در باغش میچرخم

۵.۲۹.۱۳۸۸

کوچه باغ



کوجه باغ
آب و درخت
مادری
سبزتر از باغ و درخت
من دلم می خواد توی جوب بنشینم و گل بازی کنم و گل رو بخورم
نمی زارن اینا

۵.۱۷.۱۳۸۸

آب . آب نازنبن


برق برق
پولک پولک
آبی سفید
آسمان تکه پاره
خورشید تیکه پاره رقصان
با صدای شر شر
می آید
می رود
می ماند؟
پدر می گوید :
لائوتسه گفته:"برنده ترین آب است"
این نرم
این رقصان
می خورم . می شورم . صفا می کنم
هی لائوتسه
پس چرا مرا تکه پاره نمی کند؟
آب آسمانی
آب زمینی
وقتی باران بر چشمه می بارد
جنگ نمی شود

نمی دانم چرا تنها آب
مرابه یاد بهشت می برد

۵.۱۴.۱۳۸۸

گوساله خاله طوبی


عصری رفتیم باغ
دنبال مامان چون
همه جا سبز بود
فقط گلهای انار سرخ بودند
و گندمها زرد
مامان جون به خاله طوبی و حاج کاظم کمک کرد
تا در گونی های گندم کوبیده شده را ببندند

من و بابا به گوساله خاله طوبی یونجه دادیم
بابا گفت "مادر گوساله سر زایمان مرده
گوساله یتیم شده

مامان چند ساقه گندم زرد آورد خونه
با پارچه سبز بست
زد رو دیوار




۵.۱۲.۱۳۸۸

تا تی

پدر می گوید:
"آخر این مار پیچ
آسمان است"

یعنی که من می توانم بپرم
مثل کبوتر
تا آخر آن آبی

با پاهای کوچکم
می روم
بادستهایم پر می زنم
و با چشمهایم می بینم

همه هستی
آبی ست
من
یک دانه انار





فک و فامیل

پسر خاله و من


من دو پسر خاله و دو دختر خاله دارم
من هفت پسر عمو و چهار دختر عمو دارم
من یک پسر عمه و هشت دختر عمه دارم
همه آنها از من بزرگتر هستند
بچه هایشان هم از من بزرگتر هستند

جز صاحب عکس فوق
صدرا پسر



کجا رفت؟



کبوتر

ادون


رانندگی با پا

کاش همه بچه ها یک ماشین کوچکی داشته باشند
و چرخ ماشین همه بچه ها و بزرگ ها برای من باشد
چقدر چرخیدن خوب است
من چقدر دلم می خواهد میان هندوانه ها ی روی گاری بنشینم و دور میدان سعدی که مجسمه اش را پدرم ساخته است هی بچرخم
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است
چقدر چرخ چرخ عباسی خوب است
و من چقدر چرخونک ها و چرخریسک ها را دوست دارم




شعر

بر ماشین قرمز میرانم همی
در هال ها در خواب ها

میکوبم به در
میزنم درق به چرخ

اسباب بازی های روی کمد
بر سرم می ریزند.

مازندران


دهم خرداد هشتادو هشت به اولین سفر برون استانی خود رفتم .انگار یک سطل رنگ سبز آبی خالی شده بود همه جا.هیچ کس نمی دانست این همه درخت را چه کسی کاشته یا چه وقت خشک می شوند و از دل خاک سر در می آورند.

یا آن همه آب. چقدر باید باران ببارد تا قطره قطره جمع شود و به قول بابا وانگهی دریا شود.

خیلی جالب بود .خیلی جالب بود.

شعر: خرسی ها سبز شدند .
پیشی ها آب شدند.
اما
ما تو شهر سمنان
مردیییم از گرما

خدایا شهر من را هم سبز کن .خدایا به گاو ها و بره ها علف نرم و پر آب بده تا شیرشون زیاد بشه .خدایا خاک تشنه کویر را سیراب کن. کشاورزا و چوپونا رو خوشحال کن. خدایا یه سطل رنگ سبز بده همه جا بپاشن چشم ما روشن شه. آمین

۵.۱۱.۱۳۸۸


ايل رحيم بيكي ها در حال در كردن 13



ارباب خودم سامبولي عليكم
ارباب خودم سرتو بالا كن
ارباب خودم بزبزقندي
ارباب خودم چرا نمي خندي؟

اين آدم بزرگها دست بردار نيستند
پدر با جعبه اسباب بازيش مدام به اين طرف و آن طرف خانه مي رود و همه چيز را درست ميكند.
و مادر هم مثل دختر بچه ها از آمدن عيد ذوق كرده است
اگر من مثل آنها باشم به من مي گويند بازي گوش
ولي دنياي من جدي تر از مال آن هاست
خيلي جدي تر
ولي بازي آنها تمامي ندارد
من براي كسي بازي نمي كنم
من زندگي مي كنم
ولي آنها براي ديگران مقدمات صحنه اي را مي سازند تا با حضور آنها در نقش خود بازي كنند
پاك حوصله آدم را سر ميبرند
اين زمستان هم دارد مي رود
باز مي توانم به پارك بروم و تاب بخورم
ادا. اما. ننننه.بو. بووف. ابودي بودي بودي.ابيگز بيگز بيگز.د. و ... كلماتي هستند كه بوسيله انها سعي دارم تا با ديگران ارتباط كلامي ايجاد كنم.
اما جز چند نفر آن هم به شكل محدود كسي از حر فهايم سر در نمي آورد
براي همين گاهي براي بيان خواسته هايم مجبورم گريه كنم
و يا داد بكشم
مادر و پدرم خيلي مرا دوست دارند

شهميرزاد پر از آشغال است
وقتي بزرگ بشوم آن را تميز مي كنم
چرا آدم بزرگ ها اينقدر كثيف هستند

پس از سالها مطالعات...و تحقيقات.....فهميدم كه حسني اگر اصلا كچل مي بود بهتر بو

امروز دهم محرم بود من يكسال و يك روزه ام. امروز دلم تنگ بود به خاطر آب به خاطر سبز ماندن امروز روز ايثار بود روز از خود گذشتن از همه گذشتن به خاطر آب به خاطر زندگي به خاك افتادن و زمين و زمان را زنده با خون نگه داشتن من هومانم و دلم براي امام حسين (ع)مي سوزد و به داشتن پناهي چون او افتخار مي كنم امروز به دسته رفتيم و من پرچم علمدار كربلا را كه از سبزي سرخ بود

هفدهم دي تولد منه
يك سال از حظور من بر زمين مي گذرد
فعلا از آن خوشم آمده و خيال رفتن به سياره اي ديگر را ندارم
تولدم مبارك
هفدهم دي تولد منه
يك سال از حظور من بر زمين مي گذرد
فعلا از آن خوشم آمده و خيال رفتن به سياره اي ديگر را ندارم
تولدم مبارك
روز عاشورا و تولد من يكي شده اند
سال ميلادي و سال قمري و تولد من يكي شده اند
وهمه اينها يعني اين كه:من از خارجه آمده ام
پيدا نمي شوم
خداي مهربان يكي مثل من بيشتردرست نكرده است
از آن بالا نگاه كرده پدر و مادر خوبم را نشان كرده
و مرا يواشكي به آنها داده است.روز عاشورا و تولد من يكي شده اند
سال ميلادي و سال قمري و تولد من يكي شده اند
وهمه اينها يعني اين كه:من از خارجه آمده ام
پيدا نمي شوم
خداي مهربان يكي مثل من بيشتردرست نكرده است
از آن بالا نگاه كرده پدر و مادر خوبم را نشان كرده
و مرا يواشكي به آنها داده است





اينجا خارجه ست از زمين و آمريكا و جو من آرزوي پدر و مادرم را بر آورده كردم و آن ها را با خود به خارجه بردم عمو ميكي با انگشت مسير بر گشت به واشتنگتن دي سي رابه ما نشان مي دهد

دیشب تو پارک بابام یه لامپ بزگ سفید تو آسمون سیاه نشونم داد. مامانم گفت:" اسمش ماهه ها نه یه لامپ بزرگ سفید" گفتم :"ماهه ها؟" گفت:"ماه

گفتم:"چند ماهه شه؟"

بابام می گفت:"تا حالا 90 ملیارد نفر روی کره زمین زندگی کردن" مامانم گفت:"این ماه همیشه تو آسمون سرگردون بوده از زمان همون آدم اول" یواش با خودم گفتم یعنی قبل از من 90 ملیارد نفر آدم اینو دیدن باز با خودم گفتم چقدر چشم چقدر آد

من به پارک رفته بوده ام و بازی کرده بوده ام

بیسیار بیسیار به من خوش می گذرد

من آنطوری آنطوری تاب بازی می کنم

چون که ما می خواهیم دانشمند بشویم

برای ما کتابهای زیادی خریداری می شود

لاکن کتاب حانه نداریم که گفته اند در دست اقدام است

برای دل خوشی دل پدر و مادرمان امروز دو کلمه آما و عمه را زمزمه نمودیم که باعث تفرج ذات آنان گردید

و کلی حال کردند

و برای بیان خشم خود نیز فریادهای دلخراشی سر داده ایم

یه چیزی شبیه موشک سواری

می شه تاب سواری

خیلی کیف داره

هر شب تاب تاب عباسی می خونیم

منو مامان و بابا

خدا هومان و ندازی

اگه می خوای بندازی

رو کره ماه بندازی

ننه لیلا مریض شده

قلبش ناراحته

بابام میگه که من واسش دعا کنم

خدایا عزیزو خوب کن

آمین




iinam az maman jon mohtaram va nana liyla ke daran rajebe khastegary raftan baraye man soohbat mikonan.

in tasviirist ke somii keshide az safare man be korrrre mah man javabii vasash neveshtam ke shoma ham mitavaniid an ra bekhaniid "sam daste shoma dard nakonad chera zahmat keshidid? chegadr nagashiihaye shoma vageiist dorost hamantoory ke dar safarhaye pishine khod tajrobe kardeam anra baraye ayandegan dar 360 migozaram ama an abrha ke az kaleye bande dar amadeand yanii che? yanii inha takhayoolate bande dar khab hastand? yanii safar man be mah afsaneii bish nist? az shoma baiid ast ke mesle adam bozorgha gezavat mikonid baraye in ke safar be mahe mara bavar konid in bar hatman shoma ra mibaram agar iin moshake lanatyy zooodtar dorost shavad"

بردند مرا پارک جنگلی

اما در جنگلشان هیچ شیر و پلنگی نبود

خودم وقتی در جنگلهای آمازون سرگردان بودم

چندین شیر و ماست و موسیر را با هم خورده بودم


عجب مزه ای داره این غذاها.حیف که یه شکم سیر به من نمیدن.بازم هی میگن شیر بخور.ولی عجب خوشمزست هلو یا موز .دلم لک زده واسه تری لیمو .اما فقط یک کم تو سوپ بهم می دن.و هر روز یه مزه جدید رو بهم می خورونن. اغلب خوشمزه و خوبن .از مزه شیر که بهترن.باس شعر صفم رو عوض کنم.بذارم غذا خواب جیش.گر چه خوابمم کم شده.مامان می گه تو دنیا خیلی غذا هست بابام می گه ما آدما همه چی می خوریم همه چی.اما من تا می یام لباسمو بخورم از چنگم درش می یارن و مامان می گه "مگه تو ببهائی هستس ما جان؟" یا بابام نمی زاره شصت پاشو که خیلی هم ورقلمبیدست رو بخورم. بهم می گه : "مگه تو آدم خوری با جان؟"ما که نفهمیدیم زبونه اینا رو


سلام

حالت خوبه

من که خسته شدم از هفت ماهگی

چند روز دیگه می رم تو هشت ماه

حوصله م سر رفته

هر چی هم که بازی می کنم خسته نمی شم

ضربه با کله به توپ بادی

ضربه با پا به توپ پلاستیکی

کشتی با بالش

تاب تاب عباسی تو پارک عمه مهناز

و.....

دیروز منو بردن بازار. همه منو نگاه می کردن.ننه لیلا گفته مدام واسم اسفند دود کنن چشم نخورم.منم همه رو نگاه می کنم و می خندم. به نظر من چیزی خنده دار تر از آدم تو دنیا وجود نداره.آدمهای جدی و اخمو خیلی خنده دارن.امروزم رفتیم استخر و امامزاده . من برای همه دست تکون دادم اما یه دختره لپمو کشید. بابام بهش اخم کرد . دختره سرخ شد مامانش دعواش کرد.

هر روز منو می برن در در و من واسه نور لامپها ذست تکون می دم.

شعر

ای هفت ماهگی

ای لحظه گرفتنها

بعد از تو ما از پشت در ها به پشت بامها

و از جیشی به آب دهان رسیذیم

و رنگ تو را ساختیم ای هفت ماهگی


فردا شش ماهم پر می شود و باید دوباره واکسن بزنم.موهایم بزرگ شده اند و من حوصله شانه کردنشان را ندارم.مدتی بیمار بودم.سرما خورده بودم.الان خوب خوبم.برایم ک رورو اک نو خریده اند که هم راه می رود هم پرواز می کند وهم می تواند از زیر آب و خاک رد شود.یک چیزه فوق العاده ایست .من می خواهم با آن به کره ماه و زیر اقیانوس بروم.ببینم اگر بتوانم اهالی ماه را راضی کنم شاید سمیه را هم با خودم ببرم.به او گفته ام بقچه و بندیل خود را ببنددو هر شب تا صبح آماده باشد.یک توپ بسیار بزرگ هم دارم که با آن فوتبال بازی می کنم

امروز

مثل هر روز

من می خواستم بخوابم

اما مرا بردند به دشت ودمن

من هم گریه کردم

آخه سردم بود

همه جا سبز بود

آسمان آبی

پدرم گفت :"باباجان ببین چقد قشنگه"

من اخم کردم

مادرم گفت:"اینجا زمین متری چنده؟"

گفتم نکنه می خوان بیان اینجا زندگی کنن

بدبختی

کجا بود؟؟

صوفی آباد

گفتند

خودمانیم جای قشنگی بود

اما کاش خوابم نمی آمد

و سرد نبود

و پشه نمی داشت

و مثل اطاقم بود

پدرم می گوید:"پسرم باید به سختی ها عادت کنی.همش بخور و بخواب نیست که"

اما من هر جا را که اطاقم نباشد دوست ندارم پس داد می کشم

ااااااااااااااااااا .

سلام

من بزرگ شده ام و هر روز فرنی را با قاشق می خورم

و اگر به حای مامان و بابا کس دیگری کنارم باشد گریه میکنم

خانه ما حیاط ندارد ولی بابا و مامان با ماشین هر روز مرا دور می دهند

خونه مامان جون محترم. خونه ننه لیلا

همه مرا دوست دارند

مرا ماچ می کنند

من داد می کشم

بابا آنها را دعوا می کند

من می خندم

با بابا و مامان کلی بازی می کنیم

بازی هو هو

بازی اغون اغون

من شادم و فکر می کنم شادی چیز خوبی است

از خدای مهربان و بزرگ ممنونم

که موهبت زنده بودن و زندگی کردن را به من ارزانی داشته است

و جز من موحودات دیگری را حان داده است

و با دلم که کوچک است

از او می خواهم که به خاک تشنه شهرم باران بدهد و علف به بره ها و گندم به مورچه ها


بابام میگه :"باس دانشمند بشی"
برای من فرقی نمی کنه
دانشمند یا هنرمند
مهم اینه که کدومشون بیشتر مزه شیر میده

۵.۱۰.۱۳۸۸


اردک چشم نارنجی

تنها اسباب بازی من است که آنرا خیلی دوست دارم.

گاهی ساعتها با هم حرف می زنیم

و خسته نمی شویم

من از مادر و پدرم می گویم که چقدر مرا دوست دارند

و او از خاطرات سفرهای دور و دراز و عجیبش

این کله یک آدم سنگی خنگ است.

من بر روی آن نشسته ام و فکر می کنم.

و

دست می خورم


من
رام کننده گاوها و ...

امروز جمعه بود
رفتیم خونه مامان جون
من بازم هاا هااا کردم
همه خوششان آمد
من بیشتر ههااا ههااا کردم
بازی کردم
خوابیدم
رفتیم حیاط
مامان جون حیاط را آب پاشید
بوی خاک بلند شد
برگهای درخت انار و انجیر برق برق زدند
من خندیدم
بابا از من و مامان و پروانه و پرستو کنار شکوفه های سرخ انار عکس گرفت
من بازم خندیدم
بابا میگفت
زنبور می خواست من را نیش بزند
من می خواستم با زنبور دوست بشم
بابا با زنبور مبارزه کرد
زنبور فرار کرد
بابا گفت که مرا از دست زنبوری که در حیاط مامان جون زندگی می کند نجات داده است

امروز کلی آواز خواندم

بابام کیف کرد

وگفت:"تو باید دانشمند بشی"

اما به نظر من رنگ زدن

از دانشمند شدن

خیلی بهتر است

فعلا چاره اي نيست. پدر و مادرم براي ديدن من بي قرلري مي كنن . فقط دو ماه مانده تا چشمم به جمال دنيا روشن شود
آيا همه چيز همان طور است كه در روياهايم ديده ام؟
مثل به شت؟

سلام

من سلام می کنم

بابا آب داد

من انگار هستم

مامان صدای قلبم را شنید

تند تند

بابام از خودش عکس انداخت

اومد و رفت اطاقم رو رنگ زد

هنوز نمی دونن که من دخترم یا پسر خودمم نمی دونم اطاقم خوشگل شده هنوز نیومده چه خبر کردن چیدمان اطاق من تمام شد دیشب تخت و کمد من رسید.مامان و خاله فرشته و بقه کمک کردند آنها را خوب و قشنگ چیدند.اول تخت و کمد و دراور را و بعد خرسی و لاکی و تشت و شیشه و ..... اطاقم خیلی قشنگ شده است .من از این بالاها آن را می بینم و از خدای مهربان تشکر می کنم که پدر و مادر و خانواده ائی د لسوز و خوبی به من داده است. رنگ اصلی اطاق من نارنجی

من هستم اما این بابا و مامان انگار این را نمی دانند برای همین بعضی وقتها برای اعلام موجودیت خودم لگد های جانانه ای را به شکم مامان جون می کوب

اسمش "لاکیه" بچه بابام اينا كيه با اون قيافش چه خودش و گرفته و تودل مامان و بابام جا باز كرده تا حالا چند بار مسافرت رفته شمال جنوب تهران من دوستش ندار

اینم عکس من
پس هستم
مثل يه كرم يا تيراناداروس
اجداد بزرگ وار اوليه ام
مي گويند دو ماه دارم
در عالم الست
تعهد مي گيرند از من
انشااله كه خير باشم براي ابناء آدم

گرچه هنوز براي به دنيا آمدنم
تصميم قطعي نگرفته ام

اول کلمه بود

و کلمه اول "خدا" بود

من هنوز از بودن خودم اطمینان ندارم

یا بدتر اینکه من نمی دانم بودن با نبودن چه فرقی دارد.

برای هست شدن بر من یک اسم گذارده اند تا خیال خود را از آمدنم راحت کنند.

"هــومان"

دلشان به همین چیزها خوش است

آنها مرا که نمی دانم هستی چیست

مال خود میدانند

و دارند به جای من تصمیم می گیرند

می گویند دو ماه و چند روز از خلقتم می گذرد

شاید

من که اینها را می نویسم

هستم

در وجود چیز دیگری مثل مادر

و آنقدر خیالم راحت است

که می نویسم 5شنبه 7 خرداد 1386

یک جنین دو ماهه