۶.۰۴.۱۳۸۸
تابستان پر
۵.۲۹.۱۳۸۸
کوچه باغ
۵.۱۷.۱۳۸۸
آب . آب نازنبن
پولک پولک
آبی سفید
آسمان تکه پاره
خورشید تیکه پاره رقصان
با صدای شر شر
می آید
می رود
می ماند؟
پدر می گوید :
لائوتسه گفته:"برنده ترین آب است"
این نرم
این رقصان
می خورم . می شورم . صفا می کنم
هی لائوتسه
پس چرا مرا تکه پاره نمی کند؟
آب آسمانی
آب زمینی
وقتی باران بر چشمه می بارد
جنگ نمی شود
نمی دانم چرا تنها آب
مرابه یاد بهشت می برد
۵.۱۴.۱۳۸۸
گوساله خاله طوبی
دنبال مامان چون
همه جا سبز بود
فقط گلهای انار سرخ بودند
و گندمها زرد
مامان جون به خاله طوبی و حاج کاظم کمک کرد
تا در گونی های گندم کوبیده شده را ببندند
من و بابا به گوساله خاله طوبی یونجه دادیم
بابا گفت "مادر گوساله سر زایمان مرده
گوساله یتیم شده
مامان چند ساقه گندم زرد آورد خونه
با پارچه سبز بست
زد رو دیوار
۵.۱۲.۱۳۸۸
تا تی
فک و فامیل
من هفت پسر عمو و چهار دختر عمو دارم
من یک پسر عمه و هشت دختر عمه دارم
همه آنها از من بزرگتر هستند
بچه هایشان هم از من بزرگتر هستند
صدرا پسر
ادون
کاش همه بچه ها یک ماشین کوچکی داشته باشند
و چرخ ماشین همه بچه ها و بزرگ ها برای من باشد
چقدر چرخیدن خوب است
من چقدر دلم می خواهد میان هندوانه ها ی روی گاری بنشینم و دور میدان سعدی که مجسمه اش را پدرم ساخته است هی بچرخم
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است
چقدر چرخ چرخ عباسی خوب است
و من چقدر چرخونک ها و چرخریسک ها را دوست دارم
شعر
بر ماشین قرمز میرانم همی
در هال ها در خواب ها
میکوبم به در
میزنم درق به چرخ
اسباب بازی های روی کمد
بر سرم می ریزند.
مازندران
دهم خرداد هشتادو هشت به اولین سفر برون استانی خود رفتم .انگار یک سطل رنگ سبز آبی خالی شده بود همه جا.هیچ کس نمی دانست این همه درخت را چه کسی کاشته یا چه وقت خشک می شوند و از دل خاک سر در می آورند.
یا آن همه آب. چقدر باید باران ببارد تا قطره قطره جمع شود و به قول بابا وانگهی دریا شود.
خیلی جالب بود .خیلی جالب بود.
شعر: خرسی ها سبز شدند .
پیشی ها آب شدند.
اما
ما تو شهر سمنان
مردیییم از گرما
خدایا شهر من را هم سبز کن .خدایا به گاو ها و بره ها علف نرم و پر آب بده تا شیرشون زیاد بشه .خدایا خاک تشنه کویر را سیراب کن. کشاورزا و چوپونا رو خوشحال کن. خدایا یه سطل رنگ سبز بده همه جا بپاشن چشم ما روشن شه. آمین
۵.۱۱.۱۳۸۸
پدر با جعبه اسباب بازيش مدام به اين طرف و آن طرف خانه مي رود و همه چيز را درست ميكند.
و مادر هم مثل دختر بچه ها از آمدن عيد ذوق كرده است
اگر من مثل آنها باشم به من مي گويند بازي گوش
ولي دنياي من جدي تر از مال آن هاست
خيلي جدي تر
ولي بازي آنها تمامي ندارد
من براي كسي بازي نمي كنم
من زندگي مي كنم
ولي آنها براي ديگران مقدمات صحنه اي را مي سازند تا با حضور آنها در نقش خود بازي كنند
پاك حوصله آدم را سر ميبرند
اين زمستان هم دارد مي رود
باز مي توانم به پارك بروم و تاب بخورم
ادا. اما. ننننه.بو. بووف. ابودي بودي بودي.ابيگز بيگز بيگز.د. و ... كلماتي هستند كه بوسيله انها سعي دارم تا با ديگران ارتباط كلامي ايجاد كنم.
اما جز چند نفر آن هم به شكل محدود كسي از حر فهايم سر در نمي آورد
براي همين گاهي براي بيان خواسته هايم مجبورم گريه كنم
و يا داد بكشم
مادر و پدرم خيلي مرا دوست دارند
يك سال از حظور من بر زمين مي گذرد
فعلا از آن خوشم آمده و خيال رفتن به سياره اي ديگر را ندارم
تولدم مبارك
هفدهم دي تولد منه
يك سال از حظور من بر زمين مي گذرد
فعلا از آن خوشم آمده و خيال رفتن به سياره اي ديگر را ندارم
تولدم مبارك
روز عاشورا و تولد من يكي شده اند
سال ميلادي و سال قمري و تولد من يكي شده اند
وهمه اينها يعني اين كه:من از خارجه آمده ام
پيدا نمي شوم
خداي مهربان يكي مثل من بيشتردرست نكرده است
از آن بالا نگاه كرده پدر و مادر خوبم را نشان كرده
و مرا يواشكي به آنها داده است.روز عاشورا و تولد من يكي شده اند
سال ميلادي و سال قمري و تولد من يكي شده اند
وهمه اينها يعني اين كه:من از خارجه آمده ام
پيدا نمي شوم
خداي مهربان يكي مثل من بيشتردرست نكرده است
از آن بالا نگاه كرده پدر و مادر خوبم را نشان كرده
و مرا يواشكي به آنها داده است
گفتم:"چند ماهه شه؟"
بابام می گفت:"تا حالا 90 ملیارد نفر روی کره زمین زندگی کردن" مامانم گفت:"این ماه همیشه تو آسمون سرگردون بوده از زمان همون آدم اول" یواش با خودم گفتم یعنی قبل از من 90 ملیارد نفر آدم اینو دیدن باز با خودم گفتم چقدر چشم چقدر آدمن به پارک رفته بوده ام و بازی کرده بوده ام
بیسیار بیسیار به من خوش می گذرد
من آنطوری آنطوری تاب بازی می کنم
چون که ما می خواهیم دانشمند بشویم
برای ما کتابهای زیادی خریداری می شود
لاکن کتاب حانه نداریم که گفته اند در دست اقدام است
برای دل خوشی دل پدر و مادرمان امروز دو کلمه آما و عمه را زمزمه نمودیم که باعث تفرج ذات آنان گردید
و کلی حال کردند
و برای بیان خشم خود نیز فریادهای دلخراشی سر داده ایم
سلام
حالت خوبه
من که خسته شدم از هفت ماهگی
چند روز دیگه می رم تو هشت ماه
حوصله م سر رفته
هر چی هم که بازی می کنم خسته نمی شم
ضربه با کله به توپ بادی
ضربه با پا به توپ پلاستیکی
کشتی با بالش
تاب تاب عباسی تو پارک عمه مهناز
و.....
دیروز منو بردن بازار. همه منو نگاه می کردن.ننه لیلا گفته مدام واسم اسفند دود کنن چشم نخورم.منم همه رو نگاه می کنم و می خندم. به نظر من چیزی خنده دار تر از آدم تو دنیا وجود نداره.آدمهای جدی و اخمو خیلی خنده دارن.امروزم رفتیم استخر و امامزاده . من برای همه دست تکون دادم اما یه دختره لپمو کشید. بابام بهش اخم کرد . دختره سرخ شد مامانش دعواش کرد.
هر روز منو می برن در در و من واسه نور لامپها ذست تکون می دم.
شعر
ای هفت ماهگی
ای لحظه گرفتنها
بعد از تو ما از پشت در ها به پشت بامها
و از جیشی به آب دهان رسیذیم
و رنگ تو را ساختیم ای هفت ماهگی
امروز
مثل هر روز
من می خواستم بخوابم
اما مرا بردند به دشت ودمن
من هم گریه کردم
آخه سردم بود
همه جا سبز بود
آسمان آبی
پدرم گفت :"باباجان ببین چقد قشنگه"
من اخم کردم
مادرم گفت:"اینجا زمین متری چنده؟"
گفتم نکنه می خوان بیان اینجا زندگی کنن
بدبختی
کجا بود؟؟
صوفی آباد
گفتند
خودمانیم جای قشنگی بود
اما کاش خوابم نمی آمد
و سرد نبود
و پشه نمی داشت
و مثل اطاقم بود
پدرم می گوید:"پسرم باید به سختی ها عادت کنی.همش بخور و بخواب نیست که"
اما من هر جا را که اطاقم نباشد دوست ندارم پس داد می کشم
ااااااااااااااااااا .سلام
من بزرگ شده ام و هر روز فرنی را با قاشق می خورم
و اگر به حای مامان و بابا کس دیگری کنارم باشد گریه میکنم
خانه ما حیاط ندارد ولی بابا و مامان با ماشین هر روز مرا دور می دهند
خونه مامان جون محترم. خونه ننه لیلا
همه مرا دوست دارند
مرا ماچ می کنند
من داد می کشم
بابا آنها را دعوا می کند
من می خندم
با بابا و مامان کلی بازی می کنیم
بازی هو هو
بازی اغون اغون
من شادم و فکر می کنم شادی چیز خوبی است
از خدای مهربان و بزرگ ممنونم
که موهبت زنده بودن و زندگی کردن را به من ارزانی داشته است
و جز من موحودات دیگری را حان داده است
و با دلم که کوچک است
از او می خواهم که به خاک تشنه شهرم باران بدهد و علف به بره ها و گندم به مورچه ها
۵.۱۰.۱۳۸۸
رفتیم خونه مامان جون
من بازم هاا هااا کردم
همه خوششان آمد
من بیشتر ههااا ههااا کردم
بازی کردم
خوابیدم
رفتیم حیاط
مامان جون حیاط را آب پاشید
بوی خاک بلند شد
برگهای درخت انار و انجیر برق برق زدند
من خندیدم
بابا از من و مامان و پروانه و پرستو کنار شکوفه های سرخ انار عکس گرفت
من بازم خندیدم
بابا میگفت
زنبور می خواست من را نیش بزند
من می خواستم با زنبور دوست بشم
بابا با زنبور مبارزه کرد
زنبور فرار کرد
بابا گفت که مرا از دست زنبوری که در حیاط مامان جون زندگی می کند نجات داده است
من سلام می کنم
بابا آب داد
من انگار هستم
مامان صدای قلبم را شنید
تند تند
بابام از خودش عکس انداخت
اومد و رفت اطاقم رو رنگ زد
هنوز نمی دونن که من دخترم یا پسر خودمم نمی دونم اطاقم خوشگل شده هنوز نیومده چه خبر کردن چیدمان اطاق من تمام شد دیشب تخت و کمد من رسید.مامان و خاله فرشته و بقه کمک کردند آنها را خوب و قشنگ چیدند.اول تخت و کمد و دراور را و بعد خرسی و لاکی و تشت و شیشه و ..... اطاقم خیلی قشنگ شده است .من از این بالاها آن را می بینم و از خدای مهربان تشکر می کنم که پدر و مادر و خانواده ائی د لسوز و خوبی به من داده است. رنگ اصلی اطاق من نارنجیاول کلمه بود
و کلمه اول "خدا" بود
من هنوز از بودن خودم اطمینان ندارم
یا بدتر اینکه من نمی دانم بودن با نبودن چه فرقی دارد.
برای هست شدن بر من یک اسم گذارده اند تا خیال خود را از آمدنم راحت کنند.
"هــومان"
دلشان به همین چیزها خوش است
آنها مرا که نمی دانم هستی چیست
مال خود میدانند
و دارند به جای من تصمیم می گیرند
می گویند دو ماه و چند روز از خلقتم می گذرد
شاید
من که اینها را می نویسم
هستم
در وجود چیز دیگری مثل مادر
و آنقدر خیالم راحت است
که می نویسم 5شنبه 7 خرداد 1386
یک جنین دو ماهه