امروز
مثل هر روز
من می خواستم بخوابم
اما مرا بردند به دشت ودمن
من هم گریه کردم
آخه سردم بود
همه جا سبز بود
آسمان آبی
پدرم گفت :"باباجان ببین چقد قشنگه"
من اخم کردم
مادرم گفت:"اینجا زمین متری چنده؟"
گفتم نکنه می خوان بیان اینجا زندگی کنن
بدبختی
کجا بود؟؟
صوفی آباد
گفتند
خودمانیم جای قشنگی بود
اما کاش خوابم نمی آمد
و سرد نبود
و پشه نمی داشت
و مثل اطاقم بود
پدرم می گوید:"پسرم باید به سختی ها عادت کنی.همش بخور و بخواب نیست که"
اما من هر جا را که اطاقم نباشد دوست ندارم پس داد می کشم
ااااااااااااااااااا .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر