۵.۱۱.۱۳۸۸


امروز

مثل هر روز

من می خواستم بخوابم

اما مرا بردند به دشت ودمن

من هم گریه کردم

آخه سردم بود

همه جا سبز بود

آسمان آبی

پدرم گفت :"باباجان ببین چقد قشنگه"

من اخم کردم

مادرم گفت:"اینجا زمین متری چنده؟"

گفتم نکنه می خوان بیان اینجا زندگی کنن

بدبختی

کجا بود؟؟

صوفی آباد

گفتند

خودمانیم جای قشنگی بود

اما کاش خوابم نمی آمد

و سرد نبود

و پشه نمی داشت

و مثل اطاقم بود

پدرم می گوید:"پسرم باید به سختی ها عادت کنی.همش بخور و بخواب نیست که"

اما من هر جا را که اطاقم نباشد دوست ندارم پس داد می کشم

ااااااااااااااااااا .

هیچ نظری موجود نیست: