۵.۱۰.۱۳۸۸


اردک چشم نارنجی

تنها اسباب بازی من است که آنرا خیلی دوست دارم.

گاهی ساعتها با هم حرف می زنیم

و خسته نمی شویم

من از مادر و پدرم می گویم که چقدر مرا دوست دارند

و او از خاطرات سفرهای دور و دراز و عجیبش

این کله یک آدم سنگی خنگ است.

من بر روی آن نشسته ام و فکر می کنم.

و

دست می خورم


من
رام کننده گاوها و ...

امروز جمعه بود
رفتیم خونه مامان جون
من بازم هاا هااا کردم
همه خوششان آمد
من بیشتر ههااا ههااا کردم
بازی کردم
خوابیدم
رفتیم حیاط
مامان جون حیاط را آب پاشید
بوی خاک بلند شد
برگهای درخت انار و انجیر برق برق زدند
من خندیدم
بابا از من و مامان و پروانه و پرستو کنار شکوفه های سرخ انار عکس گرفت
من بازم خندیدم
بابا میگفت
زنبور می خواست من را نیش بزند
من می خواستم با زنبور دوست بشم
بابا با زنبور مبارزه کرد
زنبور فرار کرد
بابا گفت که مرا از دست زنبوری که در حیاط مامان جون زندگی می کند نجات داده است

امروز کلی آواز خواندم

بابام کیف کرد

وگفت:"تو باید دانشمند بشی"

اما به نظر من رنگ زدن

از دانشمند شدن

خیلی بهتر است

فعلا چاره اي نيست. پدر و مادرم براي ديدن من بي قرلري مي كنن . فقط دو ماه مانده تا چشمم به جمال دنيا روشن شود
آيا همه چيز همان طور است كه در روياهايم ديده ام؟
مثل به شت؟

سلام

من سلام می کنم

بابا آب داد

من انگار هستم

مامان صدای قلبم را شنید

تند تند

بابام از خودش عکس انداخت

اومد و رفت اطاقم رو رنگ زد

هنوز نمی دونن که من دخترم یا پسر خودمم نمی دونم اطاقم خوشگل شده هنوز نیومده چه خبر کردن چیدمان اطاق من تمام شد دیشب تخت و کمد من رسید.مامان و خاله فرشته و بقه کمک کردند آنها را خوب و قشنگ چیدند.اول تخت و کمد و دراور را و بعد خرسی و لاکی و تشت و شیشه و ..... اطاقم خیلی قشنگ شده است .من از این بالاها آن را می بینم و از خدای مهربان تشکر می کنم که پدر و مادر و خانواده ائی د لسوز و خوبی به من داده است. رنگ اصلی اطاق من نارنجی

من هستم اما این بابا و مامان انگار این را نمی دانند برای همین بعضی وقتها برای اعلام موجودیت خودم لگد های جانانه ای را به شکم مامان جون می کوب

اسمش "لاکیه" بچه بابام اينا كيه با اون قيافش چه خودش و گرفته و تودل مامان و بابام جا باز كرده تا حالا چند بار مسافرت رفته شمال جنوب تهران من دوستش ندار

اینم عکس من
پس هستم
مثل يه كرم يا تيراناداروس
اجداد بزرگ وار اوليه ام
مي گويند دو ماه دارم
در عالم الست
تعهد مي گيرند از من
انشااله كه خير باشم براي ابناء آدم

گرچه هنوز براي به دنيا آمدنم
تصميم قطعي نگرفته ام

اول کلمه بود

و کلمه اول "خدا" بود

من هنوز از بودن خودم اطمینان ندارم

یا بدتر اینکه من نمی دانم بودن با نبودن چه فرقی دارد.

برای هست شدن بر من یک اسم گذارده اند تا خیال خود را از آمدنم راحت کنند.

"هــومان"

دلشان به همین چیزها خوش است

آنها مرا که نمی دانم هستی چیست

مال خود میدانند

و دارند به جای من تصمیم می گیرند

می گویند دو ماه و چند روز از خلقتم می گذرد

شاید

من که اینها را می نویسم

هستم

در وجود چیز دیگری مثل مادر

و آنقدر خیالم راحت است

که می نویسم 5شنبه 7 خرداد 1386

یک جنین دو ماهه