۵.۱۰.۱۳۸۸


امروز جمعه بود
رفتیم خونه مامان جون
من بازم هاا هااا کردم
همه خوششان آمد
من بیشتر ههااا ههااا کردم
بازی کردم
خوابیدم
رفتیم حیاط
مامان جون حیاط را آب پاشید
بوی خاک بلند شد
برگهای درخت انار و انجیر برق برق زدند
من خندیدم
بابا از من و مامان و پروانه و پرستو کنار شکوفه های سرخ انار عکس گرفت
من بازم خندیدم
بابا میگفت
زنبور می خواست من را نیش بزند
من می خواستم با زنبور دوست بشم
بابا با زنبور مبارزه کرد
زنبور فرار کرد
بابا گفت که مرا از دست زنبوری که در حیاط مامان جون زندگی می کند نجات داده است

هیچ نظری موجود نیست: