۵.۱۲.۱۳۸۸

تا تی

پدر می گوید:
"آخر این مار پیچ
آسمان است"

یعنی که من می توانم بپرم
مثل کبوتر
تا آخر آن آبی

با پاهای کوچکم
می روم
بادستهایم پر می زنم
و با چشمهایم می بینم

همه هستی
آبی ست
من
یک دانه انار





فک و فامیل

پسر خاله و من


من دو پسر خاله و دو دختر خاله دارم
من هفت پسر عمو و چهار دختر عمو دارم
من یک پسر عمه و هشت دختر عمه دارم
همه آنها از من بزرگتر هستند
بچه هایشان هم از من بزرگتر هستند

جز صاحب عکس فوق
صدرا پسر



کجا رفت؟



کبوتر

ادون


رانندگی با پا

کاش همه بچه ها یک ماشین کوچکی داشته باشند
و چرخ ماشین همه بچه ها و بزرگ ها برای من باشد
چقدر چرخیدن خوب است
من چقدر دلم می خواهد میان هندوانه ها ی روی گاری بنشینم و دور میدان سعدی که مجسمه اش را پدرم ساخته است هی بچرخم
چقدر دور میدان چرخیدن خوب است
چقدر چرخ چرخ عباسی خوب است
و من چقدر چرخونک ها و چرخریسک ها را دوست دارم




شعر

بر ماشین قرمز میرانم همی
در هال ها در خواب ها

میکوبم به در
میزنم درق به چرخ

اسباب بازی های روی کمد
بر سرم می ریزند.

مازندران


دهم خرداد هشتادو هشت به اولین سفر برون استانی خود رفتم .انگار یک سطل رنگ سبز آبی خالی شده بود همه جا.هیچ کس نمی دانست این همه درخت را چه کسی کاشته یا چه وقت خشک می شوند و از دل خاک سر در می آورند.

یا آن همه آب. چقدر باید باران ببارد تا قطره قطره جمع شود و به قول بابا وانگهی دریا شود.

خیلی جالب بود .خیلی جالب بود.

شعر: خرسی ها سبز شدند .
پیشی ها آب شدند.
اما
ما تو شهر سمنان
مردیییم از گرما

خدایا شهر من را هم سبز کن .خدایا به گاو ها و بره ها علف نرم و پر آب بده تا شیرشون زیاد بشه .خدایا خاک تشنه کویر را سیراب کن. کشاورزا و چوپونا رو خوشحال کن. خدایا یه سطل رنگ سبز بده همه جا بپاشن چشم ما روشن شه. آمین